*~*~*~*~*~*~*~*
تمام دلخوشی اش بود... همدم روزها و شب هایش... یک رادیوی قدیمی کوچک که همیشه همراهش بود
اما مدتی می شد که دیگر مثل قبل کار نمی کرد... دیگر صدایش در نمی آمد
اما او رادیو را دوست داشت، دلش نمی خواست جایش را با رادیوی دیگری پر کند
هر بار که خراب می شد آن را پیش بهترین تعمیرکار شهر می برد تا درستش کند، هر چند مثل اولش نمی شد اما دلخوش بود که هنوز صدایی دارد
اما هر بار که تعمیر می شد نهایتا چند هفته کار می کرد و دوباره تعمیر و تعمیر و تعمیر
یک روز صبح مثل همیشه داشت رادیو گوش می کرد که باز هم صدایش قطع شد... دلخوشی تمام این سال هایش حالا تبدیل به یک مشکل بزرگ شده بود، رادیو را برداشت و تکانش داد... تا شاید صدایش در بیاید و درست شود
اما از دست هایش افتاد و همه چیزش پخش زمین شد... تکه هایش را جمع کرد و پیش هر تعمیر کاری که می شناخت برد
دلش قرص بود باز هم مثل همیشه درست می شود اما تعمیر کاری نبود که رادیو را ببیند و نگوید قابل تعمیر نیست
نا امید آن را برداشت و به خانه رفت... مثل همیشه آن را روی طاقچه گذاشت و این بار او گفت تا رادیو بشنود
گاهی در زندگی تمام تلاشت را می کنی تا تنها دلخوشی ات را از دست ندهی... هر بار که خراب می شود به هر قیمتی تعمیرش می کنی تا با او ادامه دهی
اما حقیقت این است بعضی از خرابی ها قابل تعمیر نیست... یک روز می رسد که باید رهایش کنی تا تبدیل به یک مشکل بزرگ نشود
تا خاطرات خوبش خراب نشود... گاهی باید دل کند از چیزی که خراب شده است و امیدی به تعمیرش نیست... می خواهد یک رادیو باشد یا یک احساس
*~*~*~*~*~*~*~*
حسین حائریان